جهادی در ده برداشت
...و من حتم دارم هیچ چیز جای این را نمیگیرد که سیمان میچسبید به موهایمان و حسابی سفتشان میکرد و آن خواهر جهادی هیچ چیز را با این عوض نخواهد کرد که مانتو و چادرش از گرمای هوا چسبید به کف وانت و سوخت!...
برداشت اول: له میشوم درون خودم...!
بعضی چیزها مثل شعار میماند از بس که خوب است!
و درک تحققش برای ذهن شهری دود خورده من خیلی دشوار است...! خیلی مشکل!
گهگاه “آنی” پیش میآید و گاه کمتر از “آن” که تو را به خود وانگذاشتهاند و میفهمی بعضی چیـــزها را...!
رفتهایم گلــــدشت؛ روستای گلــــدشت و گلــــدشت نه گل دارد و نه دشت...!
گلــــدشت خاک دارد؛ رمل دارد؛ گلــــدشت کلی کپر دارد و خیلی چیزهای دیگر دارد که ذهن شهری دود خورده، از درک و فهمش ناتوان است و تنها برق نداشتنش را در مییابد...! گلدشت کلی دانش آموز هم دارد که مدرسه ندارند... قصد کردهایم مدرسه بسازیم اینجا... انشاءالله.
“شهولی” (بزرگ گلدشت) کلی دعا میکند برای جهادیها، تشکر میکند و خدا خیرتان بده میگوید و دست آخر مدرسه نمیخواهـــد...! حتی برای فرزندان خودش. شهولی یک چیز میخواهد فقط؛ حــســیــنــیــه میخواهد؛ مسقفی که روضه بخوانند در آنجا...
و من...! له میشوم درون خودم...! میچرخم وسط گلدشت... داد میزنم... میبازم خودم را...! حالم از ذهن شهری دود خوردهام به هم میخورد...
آدم باید کلی کار کند برای تو عزیز دلم... مدرسه و حسینیه و خانه به کنار... آدم باید جان دهد اصلاً برای تو... برای تو که ” حــســیــن ” را میفهمی...
و ذهن شهری من هنوز دارد دود میخورد...!
برداشت دوم: خاک و خل
نزدیک ظهر است و آفتاب کم کم دارد میرسد وسط آسمان روستای پُشَک. گرما بدجوری خودش را به رخ میکشد و پنجه انداخته در پنجه جهادیان. گرما و آفتاب کاری از پیش نمیبرند؛ منتها وقت نماز میرسد و مجاهدان دست از کار میکشند برای دقایقی. میروم سمت درب مسجد تا وضو بگیرم که مواجه میشوم با تجمع روستاییان، زنها چادر نماز سرکردهاند و میآیند وسط مسجد نیمه کاره، مینشینند روی همان خاک و خل، وسط آن همه بیل و کلنگ و سیمان؛ شروع میکنند به اقامه نماز...
برداشت سوم: شام که چه عرض کنم!
شام که چه عرض کنم! یک سیب زمینی آبپز به ضمیمه یک تخم مرغ را نوش جان کردهایم و حال نوبت رسیده به شیفت سوم! شیفت شب! مسئول گروه برمیخیزد و رو میکند به بچهها: “هر کی حال داره و میخواد شیفت شب هم کار کنه یا علی.” برنامه ریزی اینطور بود که ۴-۵ نفری در شیفت شب شرکت کنند. میروم بیرون کپر کفشهایم را پیدا کنم؛ صدای مسئول گروه میزند توی گوشم: “آقا جون انقد نیرو لازم نداریم؛ لطفاً همه نیاید...”
برداشت چهارم: پشک، آب و عزم راسخ...!
“پشک” آب ندارد؛ روستای پُشَک. تابستان است، آفتاب رهایت نمیکند اینجا؛ دارم ۵۵ درجه را تجربه میکنم... رمضان المبارک؛ گرما، آفتاب، بی آبی، پشک و یک مشت مردم روزهدار...
حالا افطار شده؛ نشستهام وسط روزهداران پشک، روزهدارانی که دم افطار آب گیرشان نمیآید و مدام آب موجود ناکافی را به من تعارف میکنند... داغ میشود سرم؛ به هم میریزم؛ بغض کردهام بدجور و پشت لبخند سرد ممتدم پنهانش کردهام... خاله زینب یک نصفه لیوان آب میخورد؛ آهی میکشد و بلند میگوید “سلام به حسین شهید تشنه! ای خدا شکرت!”
اصلا من مرد نیستم به “پشک” آب نرسد...!
یک چشمه هست در ۱۴ کیلومتری کوههای مجاور روستا؛ مهندس بردیم و تأییدش کرد؛ قصد کردهایم آبرسانی کنیم به روستای پشک... گفتند نشدنیست؛ ۱۴ کیلومتر سنگ و کوه تیز و خشک و آفتاب ۵۵ درجهای... گفتیم ما میتوانیم...
برداشت پنجم: رهبر...
نگاهشان را که دنبال کنی؛ مستقیم میخورد به وسط روستای چارتایی؛ محل احداث مدرسه به دست مجاهدان فی سبیلالله... سه- چهار تا دختر قد و نیم قد دبستانی نشستهاند کنار کپرهایشان و زل زدهاند به بچههای جهادی که یکیشان ملات درست میکند؛ یکی شده وردست بنا و دیگری برای خودش یک پا آرماتوربند شده است! فرصت را غنیمت میشمارم و میروم سراغشان؛ کلی طول میکشد تا خندههایشان تمام شود و سؤالاتم را پاسخ دهند؛ از مدرسه قبلیشان میپرسم؛ اشاره میکنند به کپری که حالا جایش را دارد یک مدرسه نقلی و تر و تمیز میگیرد... ذوق زدهاند از ساختمان جدید محل تحصیلشان که بناست پشت نیمکتهایش بنشینند و یک روزی بشوند خانم دکتر روستایشان... میپرسم خبر دارید اینها را چه کسی از تهران فرستاده به شما کمک کنند؟ زهرا خجالتش را میخورد و بلند میگوید: رهبر...
برداشت ششم: بیابان، سنگریزه و بوته خار
گفته بودم قصد کرده بودیم مدرسه بسازیم در گلدشت. گلدشت روستایی است در قلعه گنج، جنوب کرمان و جهادی رفتهایم آنجا... گفته بودم که گلــــدشت نه گل دارد و نه دشت...! گلــــدشت خاک دارد؛ رمل دارد، گلــــدشت کلی کپر دارد و خیلی چیزهای دیگر دارد که ذهن شهری دود خورده، از درک و فهمش ناتوان است و تنها برق نداشتنش را در مییابد...! آری، گلدشت برق ندارد...
اینجا مسجد و مدرسه و سایر را با بلوک میسازیم؛ بلوکهای سیمانی؛ و تو اگر تجربه کرده باشی میدانی که بلوک را باید با سنگ پر کرد؛ با سنگ ریزه...
گرما و آفتاب آزارمان میدهد و مجبوریم اصل کار را بگذاریم برای شیفت شب؛ شب کار شدهایم اینجا، گفته بودم که بلوک را باید با سنگ پر کرد و پیشتر گفته بودم که گلدشت برق ندارد... میزنم به دل بیابان، وسط حاشیه گلدشت... چشم گرد میکنم در تاریکی برای جمع کردن سنگ ریزه... نور ماه کمک میکند تا حدودی؛ لکن هرچه باشد گلدشت برق ندارد و تاریک است و در عوض تا دلت بخواهد بیابان دارد... و بیابان پر است از سنگ و خار...! میزنم به دل بیابان تاریک، دست میبرم به زمین و سنگهایش را جدا میکنم؛ میریزم داخل چپیهام؛ تاریک که باشد گهگاه سنگهای تیز را نمیبینی و پایت را آزار میدهند... و گهگاه بوته خاری دست و پایت را خراش میدهد... آه...! کم میاورم کاملاً... من باختهام خودم را... از دست رفتهام اصلاً... میکنم کفشهایم را... داد میزنم و میدوم وسط بیابان حاشیه گلدشت... سنگ ریزه و بوته خار... آه رقیه...
برداشت هفتم: بیا بالا!
با بیل پرتابمان میکنند پشت خاور! مثل شن و ماسه یا شاید هم سنگ!! تا پارسال با وانت میرفتیم به عرصه، امسال پیشرفت کردهایم کلی و با خاور میرویم! هرجوری هست خودت را باید نگه داری و پرت نشوی بیرون که بعید است به خاطر یکی دو نفر ترمز کنند! این جاده خاکی را پیاده طی کنی کلی بالا و پایین میشوی و معده و رودهات جابجا میشوند؛ حالا فکر کن پشت خاور! هرکس به فکر خودش هست و دستش را به هرجایی که رسیده بند میکند؛ این وسط مصطفی بدجوری میزند توی چشمم و اعصابم را به هم میریزد؛ وسط معرکه و این همه بالا و پایین شدن، کف خاور تخت گرفته خوابیده!
برداشت هشتم: غیرت، بیل و ننه خاتون...
این آفتاب عزیز امان نمیدهد؛ بیخیال هم نمیشود! رهایمان نمیکند گرمای طاقتفرسای قلعه گنج...
گلدشت، همانجا که نه گل دارد و نه دشت؛ حالا قرارست مدرسه دار شود انشاءالله... تا چشم کار میکند خاک است؛ خاک و بیابان و خاک و چند کپر و میان همین کپرها سی-چهل دانش آموز قد و نیم قد، بناست آیندهای روشن رقم بزنند برای گلدشت؛ انشاءالله...
همه چیز یک طرف و “پی کندن و ریختن” یک طرف دیگر! اهلش باشی میفهمی حرفم را و به هر نحوی که هست در میروی و مشغول یک کار دیگر میشوی! حالا مثل اینکه قرعه به نام ما افتاده است...
آفتاب مستقیم و گرمای ۵۵ درجهای پنجه انداخته در پنجهام و دست از سرم برنمیدارد؛ بی آبی و بی برقی گلدشت هم ضمیمهاش شده و قد علم کردهاند مقابلم؛ کم میآورم؛ زانو میزنم روی خاک؛ چشمهایم بسته میشوند... و صدایی به خودم میآورد؛ برمیگردم؛ پشت سرم ننه خاتون است؛ بشکه آب را به زور میچرخاند روی زمین و میخواهد ملات درست کند... دردم میآید... وای بر من! کجا آمدهام و چه میکنم... یکی مرا دریابد... بسازید من را؛ آهای کارگروه عمرانی! من را بساز... دیوارم را بریز؛ خرابِ خراب است؛ کجِ کج... از نو مرا بچین...
زیر لب تکرار میکنم؛ ذکر گرفتهام برای خودم: “غیرت... غیرت... غیرت...” و بیل را از دستان ننه خاتون میقاپم...
برداشت نهم: اقا گودبای!
هوا تاریک شده؛ علی (از دانش آموزان روستای مزرعه شهید بهشتی) نشسته کنار مدرسه. میگویم: “دیر وقته، نمیخوای بری خونه؟” پاسخ نمیدهد و همینطور چشمانش را دوخته به درب مسجد. یک هفتهای میشود که دوره علمی گروه جهادی راه کربلا در حال برگزاری است و علی هم پای ثابت همه کلاسهاست. انقدر سین-جیمش میکنم که بالاخره جواب میدهد: “با معلم زبان خداحافظی نکردم.” احسان، معلم زبان دوره علمی گروه جهادی سر و کلهاش پیدا میشود؛ علی میدود سمتش: “آقا گودبای!”
برداشت نهایی: مردِ جهادیِ خستهی بازگشته به شهر...!
جهادی تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخمهایی که تابلوی نمایش آنها تاولهای ترکیده روی دستش بود... مرد دستان حالا کارگری شدهاش را به هم میمالد؛ آه میکشد و زل میزند به تاول انتهای انگشت شست؛ شک دارد که کار بیل است و یا کلنگ؛ هرچه هست یادگاریست از روزهای خوب جهاد برای مردی که حالا باز باید شهری بشود...
شهر را آذین بستهاند و مرد در انتهای نوروز به شهر رسیده و حالا باید بیفتد وسط همان عادات شهری؛ باز هم آه میکشد و اینبار زل میزند به ظرف آجیل و کنار دستیاش که دارد بادام هندیهایش را جدا میکند و از شلوار دویست هزار تومانی جدیدش میگوید که جایگزین شوار سالم قبلی اش شده است... مرد جهادی در ظرف مکان نمیگنجد؛ زل میزند به وصله و پینههای لباس دادمحمد که از شش سال پیش و در هر سفر جهادی، تنش دیده است...
استارت میزند و راه میفتد؛ دید را با بازدید پس داده است و برمیگردد. خیابان شلوغ است؛ ترافیک است؛ همهمه است. مرد “دوردور” را نمیفهمد؛ آه میکشد و زل میزند به سنگ قبر کوچک علیرضای کوچک ۴ساله که با نیش مار مرده و به خاطر جورنشدن ۷هزار تومان کرایه به بیمارستان نرسیده است...
حالا هفته بعد شده است؛ مردِ جهادیِ خستهی بازگشته به شهر، ته مانده غذای سفره مهمانی را لیز میدهد داخل شوتینگ؛ ته ماندهای که برای خود یک پا سفره است... آه نمیکشد و زل میزند به هیچ جا! نامرد برمیگردد به خانه و سرش را روی بالش نگذاشته خوابش میبرد... صبح شده است و دمق و ناراحت است که هندزفریاش را پیدا نمیکند؛ آهان! ساک سفرش را از کمد بیرون میکشد و بازش میکند؛ پیش از هندزفزی یک لباس جامانده هم در ساکش میابد؛ لباس کثیف سیمانی روزهای خوب کارگری؛ روزهای خوب جهاد... دستان حالا ترمیم شدهاش را به هم میمالد و آه میکشد و زل میزند به همه چیزی که فراموش کرده بود و جهادی که کنار گذاشته بود...
سکانس برتر: موهای سیمانیِ چسبیده به هم!
و من حتم دارم هیچ چیز جای این را نمیگیرد که سیمان میچسبید به موهایمان و حسابی سفتشان میکرد و آن خواهر جهادی هیچ چیز را با این عوض نخواهد کرد که مانتو و چادرش از گرمای هوا چسبید به کف وانت و سوخت! من در تمام دنیا زیبا تر از تاولهایی که بیل و کلنگ همان روز اول یادگاری گذاشتند روی دستهای نازک نارنجیمان ندیدهام و زیباتر اینکه همه داشتند تاولهایشان را از هم پنهان میکردند! شاید شور روضه ظهر عاشورا هم نرسد به سینه زدن آخر شب با دستهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده و تخت خواب نرم و راحت من خیلی عقب است از صفایی که خوابیدن داخل کپر میدهد و من خودم یکی را دیدم که واقعا اعتقاد داشت به اینکه بیل و سیمان و کلنگ توزیع کردنش مثل پخش مهمات و اسلحه است قبل از عملیات…
Rahekarbala.ir
جهادی اردو جهادی اردوی جهادی خاطرات اردو جهادی خاطره یادداشت طنز دلنوشته جنوب کرمان قلعه گنج چاه داد خدا پشک گلدشت کلچاک چارتایی مارز حسین کریمی سفرنامه گروه جهادی راه کربلا شهرک شهید محلاتی مینی سیتی