داداش مجتبای گلم… (شهید مجتبی نجاری)
داداش مجتبای گلم…
یک سال و چند ماه پیش بود که مجتبی نجاری، در یک دوره آموزشی از میان جمعمان پرکشید و به درجه رفیع شهادت نائل شد. متن زیر چند خاطره کوتاه است از زندگی شهید مجتبی نجاری، خادم هیئت کربلا و از اعضای فعال گروه جهادی راه کربلا و از ساکنین شهرک شهید محلاتی...
آخرین نوکری
اگه اشتباه نکنم میلاد امام رضا علیهالسلام بود… آخرین مناسبتی که با مجتبی تو هیئت نوکری کردیم؛ یا امام رضا… بعد از مراسم دم در وایساده بود و غذا پخش میکرد؛ مثل همیشه؛ نوکری نوکرای امام حسین…
پیشنهاد
۴-۵ روز زودتر از گروه جهادی هیئت رفته بودیم پیش قراول؛ شب آخر بود و بچهها فردا می رسیدن؛ نشسته بودیم دور هم و بحث میکردیم که فردا چه جوری از بچهها استقبال کنیم؛ هر کسی یک طرحی داشت؛ پیشنهاد مجتبی هم این بود: “یه سطل بذاریم دم در تا بچهها لباسای چرکشون رو بریزن توش؛ من می شورمشون…” مثل همیشه؛ نوکری نوکرای امام حسین…
فقط یک چیز
چهلم مجتبی بود؛ داشتم فکر میکردم اگه بخوایم یه درس، یه یادگاری، یه چیزی از مجتبی آویزه گوشم کنم؛ اون چی باید باشه… یه چیزی یادم اومد و فهمیدم که مجتبی درس اصلی و کد مهمی رو لحظه آخر به همه مون داده؛ میگن آخرین جملهای که گفته فقط یه چیز بوده: “یا زهرا…”
همه جا با ماست
الان دیگه هر گوشهای رو نگاه میکنم؛ یه نشون از مجتبی به چشمم میخوره؛ باورم نمیشه جهادی بریم کرمان؛ محرم سینه زنی راه بندازیم؛ پیاده بریم مشهد؛ فاطمیه موقع سمنوپزون… باورم نمیشه تو هیچکدوم از کارای هیئتمون مجتبی حواسش به ما نباشه…
نگاهت را دیدم
(بعد از اولین سفر جهادی بدون تو)
و تو ای مجتبا! من فهمیدم و دستت را خواندم وقتی داشتی لحظه لحظه سفر جهادیمان را رصد میکردی و زیر نظر گرفته بودیاش… نگاهت درست خورد توی کله من و شناختمش؛ من نگاه تو را نفهمم و نشناسم باید بروم بمیرم! که من با تو کلی جهاد کردهام عزیز دلم… من با تو کلی دسشویی شستهام و کلی خاکشیر ساختهام برای بچهها… انوقت توقع داری نگاهت را حس نکنم؟ بیل میزدم تو جلوی چشمهایم بودی؛ درس میدادم تو را نظاره میکردم؛ ماشین را هل میدادم تو مقابلم رژه میرفتی؛ سفره پهن میکردم یک سرش را تو گرفته بودی اصلا… لحظهای از جهاد نبود که تو چهارچشمی ما را نمیپاییدی؛ من این را فهمیدم از همان جا که قبل از سفر دعوتمان کردی بر سر مزارت…
و دنیا را نمیدهم به همان دم که مداحی برای شهید نجاری، داداش مجتبای گلم را پشت وانت میخواندیم و بغضم یک لحظه فاصله داشت با ترکیدن…
“توفیق شهادت تو به ما گرچه ندادی / عشق ِ شهدا بر دل آلوده نهادی / ما تحت ِ لوای نظر لطف ولایت / خیبرشکنانیم در اردوی جهادی/ خاکی و مست و افلاکی شبیه نجاری عشق شهادت/ خالیه جای نجاری محرما توی کوچه هیئت…”
جهادی اردو جهادی اردوی جهادی سفر جهادی خاطرات دلنوشته یادداشت سفرنامه حسین کریمی جنوب کرمان قلعه گنج چاه داد خدا مارز گلدشت کلچاک پشک چارتایی اردوگاه آورتین ریگ آباد حضرت رقیه گروه جهادی راه کربلا شهرک شهید محلاتی مینی سیتی هیئت کربلا شهید مجتبی نجاری ایثار 8 مسجد انصارالحسین مسجد امام خمینی
در بهشت